۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

کرگدن های بنفش

یه وقتایی یه چیزی می خوام بگم،

اما الان وقتش نیست...


مدتیه از لای پارچه توریِ پنجره یه نوری توی اتاق می زنه که اذیتم می کنه...

یه جفت دست هست، نرم و غریب، که دارم ازشون فرار می کنم...

خودمو قایم می کنم تو خودم... سایه امُ به زور می کشونم سمت سیاهی، که پیدا نباشه.


سایه ها اغلب خاکستریِ تیره ان، اما مال من زرشکیه...

گنجشکا معمولا خوشحالن، اما مال من کز کرده گوشه ی دیوار...


یه کرم دیدم زیر پوستم... کاری بهم نداره،

گمونم یه چند باری گنجشکمُ از پشت چشمام دیده باشه ،

اما من رو هیچوقت...


یه چندتا کرگدن بنفش هستن... چاق و کثیف.

کرگدنا نمی دونم معمولا چکار می کنن، یا چه رنگیَن...

اینا که تمام وقت پشت پنجره، نشستن روی سیم،

خیره شدن به من، به پوستم، به گنجشکم...


یه دنیایِ دیگرم دیدم، که اونقدرا که فکر می کردم روشن نبود...

هرچند یه بار بیشتر نبودم، شاید اون موقع ابر بوده هواش.

کرگدنا هم بودن... شاید از یه گلّه ی دیگه، شبیهِ همینا.


یه بار توری رو زدم کنار و بلند گفتم: تنهام بذارین!

تنهامون بذارین، مگه نمی بینین دارم غذا می خورم من اینجا!... کرم گفت.


به هم یه نگاهی انداختن...

فقط یکی دو تا شون پر زدن و رفتن...


گنجشکا معمولا آواز می خونن،

اما مال من مرده...

اونا کشتنش، کرگدن های بنفش...


یه وقتایی یه چیزی می خوام بگم...

گنجشکِ من آبی بود.