۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

علی رغم روزای پلک ...

انکار ناپذیر انگار وقتی یه عده بی کار

که از نشستن ته دلت خسته شدن و خودشون رو به آب و آتیش میزنن تا از دریچه ی چشمت هرچی عقده دارن تو این 4 – 5 سال بریزن بیرون

ولی مانع میشی

تو هم وجودت سرد و گرم میشه

***

وقتی ناخودآگاه اون لحظه ی آخر

دوست قدیمی ات که همیشه می خواسته از تو محافظت کنه روی لبت می شینه

کنترل ات رو به دست می گیره ولی، کنترل ات رو بد دست می گیره

یه جورایی به خودت میگی

داره غرورت شکسته می شه

انکار ناپذیر انگار

***

حوالی نصف شب

تنپوشات خودشون رو آماده میکنن

شنیدن می خوای تو کوچه خیابون خلوت کنی ولی مگه میزارن

یعنی تنهایی وَهمِ؟

یه میدون خیالی که توش با خودت روبرو میشی؟

ولی اونجا هم تنها نیستی

***

بدون اینکه بفهمی برگشتی

تنها چیزی که فهمیدی اینه که اتفاق خاصی نیافتاد

چندتا ازون بی کارا به مغزت میزنن، فکراتُ دستکاری میکنن، تصمیم هاتُ میترسونن

میگن آدم های ترسو خودشون ترسناک تر از بقیه ان و باید ازشون ترسید

این هم یه فاجعه ی دیگه و این فاجعه هم

انکار ناپذیر انگار!

***

بعد این همه کلنجار و کش و قوس دادن به بحث بین هم

میری رو تخت تا همه یه استراحتی بکنین

شروع میکنن به رفتن سر جاهای قبلیشون

سرما و گرما رو کم کم حس میکنی که تو سینه اتِ و داره میره پایین

صدای خشکیدگی ماهیچه ها ی اطرف چشم

مثل در یه کلبه ی قدیمی موقع بسته شدن تو گوشِت میپیچه ...

***

آفتاب از لای پرده به چشمت میخوره

تنها باقی مونده از دیروز، یادش و محدود کردن های بیش از حد خودت

بد رفتاری با عوامل و بی منطقی

آفتابی که برات روشن تره اینه که

"این نیز بگذرد" ولی، زیر سایه ی سنگین تر از قبل ابرهای دلت

انکار ناپذیر انگار،

انگار، ناپذیر انکار!!؟