۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

انار

به رسم آغاز و مدح هر آنچه که ستودنیست >>

<< یادی از او کنیم که همیشه با ماست



اگر آنروز گفته بودیَم که آرزویی کن،

جز آغوشت چیزی برای گفتن نبود...

اما ای کاش... ای کاش

آنروز همان روز می ماند و دیگر

امروزی برای سپری شدن باقی نمی گذاشت،

که دیگر خسته ام...

از این زمستان های کذایی که می آیند و

تو را برایم زنده می کنند...


خسته ام... از این که

به یاد ندارم کدام ماه و سال بود

و هنوز لحظه لحظه ی بی تو بودن

دیوانه ام می کند...


طعم آن انارِ گسی که پوست نکنده

رگ هایم را به رنگ نگاهت آغشت،

ققنوس وار خاکسترم کرد و

به آسمان برد، تمام بدنم را فراگرفته...

و از آنروز بود، درست از همان روز

که دیگر فردایی به سراغم نیامد...

از آن جسم شیطانی که پر بود از کثافت

نجاتم داد و دوباره،

این دردِ زنده بودن را باز پسم...


هنوز هم هر روز

آرزو می کنم

که به سراغم بیایی

ای امیدِ بودنم...


تو، ای رمز رهایی

مرگِ جاودان...

بیا و پاسخم بده،

که دیگر خسته ام.