۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

و خدا خواب را آفرید...

<< پدر بزرگ همیشه دوست داشت توی خواب بمیره، مثل مادر بزرگ...
من هم مادر بزرگ رو خیلی دوست داشتم، مثل پدر بزرگ >>


خواب دیدم خدا را...
انسان بود،
با سری تراشیده
پیر نبود، عصایی هم نداشت...
پشت به من چند قدم آنطرف تر،
میان دشتی از گندم، ایستاده بود رو به نهر.
چکمه هایش هم روی تخت سنگی کنارش لم داده بودند...
نهر آرام بود و خدا
سوت می زد... کاملا خارج.
زن بود!! نه، سر به سرت گذاشتم...
به هر حال، خدا بود...
در خواب من.

به سمتش رفتم...
با خود بودم که چه بگویم؟
یادش هست کِی در خشتم دمیده یا عکس کودکیم...؟!
دینم چه! زرتشت یا مسیح؟
گناهانم را تا بحال حتما بخشیده،
نیست؟!

از خدا رد شده بودم...
کنار درخت چناری،
به پایین نگاه می کردم...
پاهایم خیس شده بود...
برگشتم، آنطرف نهر
در دو قدمی خدا...
نسیم می وزید و
او دیگر سوت نمی زد...
دست به سینه، به سیاهی چشهایم زل زده بود،
چهره اش لای سنگ ها زیر آب، غوطه ور...
سرم را بالا گرفتم،
ترس با نسیم به صورتم می کوفت.

خدا، دستی به سرش کشید و
دوباره شروع کرد.
ممتد و نامفهوم...
گویی که مرا می شناخت،
دیده بود و به یاد نداشت...
حق هم داشت، یکی دو تا که نیست.

زنبوری دور سرش،
انگار داشت شهد می چید...
ناگهان بلند گفت:
"می دانی؟
اجلت به سر‌ آمده..."
همان حسّ همیشگی
همان احساس سقوط از تخت،
که در خواب و بیداری غرقت می کند.
ترسِ از غلتیدن...
ولی این بار،
هیچ حسّی نبود...
پوچِ پوچ...

گفت: "بالای تپّه کفتارها جشن کوچکی به راه انداخته اند، می دانی؟
چند روزیست در انتظارت هستیم...
هر چند که... خودت خواسته بودی"
صدای کریهی داشت، نخراشیده و زنگ دار
شاید خدا نبود! شاید فقط غریبه ای بود...
در خواب من.

بلند پرسیدم:
کدام خواسته؟! اصلا تو کیستی؟...
صدای کفتار ها حالا به گوشم می رسید.
به پشت سرم نگاهی انداختم...
شدّت باد گندم ها را به لرز انداخته بود،
بوی دشت گویی داشت مستم می کرد...
با هیجان گفت:
"آن درخت را به یاد نیاوردی؟!
باغچه ی مادر بزرگ؟ کنارِ شب بو...
می دانی؟ همه ی این دشت مال توست،
جز آن تپّه... این چکمه ها را بپوش و
دنبالم بیا."

سرگیجه ی بدی داشتم...
دهانم خشک شده بود.
گفت: "هیچ تا بحال فکر کرده ای
که اگر خدا خواب را نمی آفرید
من چقدر کارم سخت تر می شد؟
آخر می دانی...؟ بعضی ها به همین راحتی که دل نمی کنند..."

پایین تپّه رسیده بودیم...
دلم می خواست برای همیشه بخوابم.
با لحن آرامی گفت: "امیدوارم همه چیز همانطور که خواسته بودی پیش برود...
فقط می دانی؟ من هم تا بحال ندیدمش...
من تنها کسی هستم که به حرف هایتان گوش می کنم.
چندین بار درد دل های تو را هم شنیده ام،
ولی باور کن... من هم هنوز نمی دانم"
تصویرهای کودکیم نوار به نوار
مثل مار خود را روی خاک می کشاندند...
گفتم: پس خدا چه؟ یعنی همه اش...؟
نیشخندی زد و با صدای آرام گفت:
کشکِ کشک...

آتشی بر پا بود و کفتارها ساکت شده بودند...
صدای پچ پچ جیرجیرک ها تپّه را پوشانده بود
و ستاره ام هم از آن بالا نظاره ام می کرد.
مرگ، نطقی کوتاه کرد و رفت کنار آتش نشست...
هنوز هم از آن بالا می شد چنارم را دید،
کنار آتش نشستم و زیر لب برای خود شعر خواندم.
مرگ هم لحظه ای همراهیم کرد، بعد منصرف شد و
شروع به حرف زدن کرد:
"خب، این هم از این... می دانی؟
سال هاست در آرزوی اینم که در کنار آتشِ خودم بنشینم و
بی پروا برای خودم مرثیه ای بسرایم... مثل تو.
نمی دانی آخر چقدر سخت است، همیشه بودن.
دیگر حالم از این دشت به هم می خورد،
از این کفتار ها و تپّه ي لعنتیِ شان...
اما تو اینگونه نیستی، تو خودت خواسته ای و
اکنون به آرزویت رسیدی.
فقط آسوده باش و در خوابِ شیرینت غلت بزن..."
تا پایان شب دیگر چیزی نگفت... آتش حرارتش کمتر شده بود و
کفتارها یکی یکی برای خداحافظی
در آغوشم می گرفتند و محو می شدند...
من مانده بودم و ستاره ام که آن هم دیگر سوسو می زد
و فقط برایم لذّت بوییدن شب بوی مادربزرگ را باقی گذاشته بود...
که برای همیشه ماندنی است!
جاودانِ جاودان...